دخترک تنها

نامه ی برای پسرم

 

پسرم تو زمانی پدر خواهی شد

 

و شاید خداوند به تو فرزند دختری عطا کرد

 

پسرم سالهای شگفت انگیزی با دخترت داری !!!

 

در هفته اول تولدش این موضوع را درک خواهی کرد

 

که او دختر است

 

و به مانند تمامی دخترها سعی در جذب دیگران خواهد داشت .

 

پدر بودن تو نیز این حقیقت را تغییر نمی دهد.

 

این حقیقت را بپذیر که با هر رفتارش برتو تاثیر گذار خواهد بود .

 

از همین سن تلاش کن با او رابطه موثری داشته باشی

 

منتظر نباش پانزده ساله شود

 

زیرا در آن زمان ایجاد ارتباط بسیار سخت خواهد بود.

 

پسرم وقتی که از سر کار به خانه باز می گردی

 

او را در آغوش بگیر این کار برای هر دوی شما لازم است

 

او را در آغوش بگیر و تکان بده و برایش آواز بخوان

 

او عاشق شنیدن صدای توست !

 

وقتی که خردسال است بگذار روی سینه ات بخوابد

 

زیرا به آرامی ، دنیا برایش معنی می یابد.

 

پسرم اجازه بده وارد دنیایت شود

 

بگذار ببیند که چگونه صورتت را اصلاح می کنی

 

و یا کار دیگری انجام میدهی مهم نیست که چه کاری انجام می دهی .

 

او فقط عاشق بودن در کنار توست.

 

پسرم کلمه " بابا " را دائماً برایش تکرار کن .

 

شاید اولین کلمه ی که یاد بگیرد همین باشد .

 

برای شام ،  بیرون بروید ،  باهم ، فقط خودتان دو نفری .

 

این حقیقت را بپذیر که نمی توانی برای همیشه او را در آغوشت

 

این طرف و آن طرف ببری

 

او درنهایت به تنهایی راه رفتن را خواهد آموخت .

 

پسرم هرگز فراموش نکن که شخصیت تو ، شخصیت او را می سازد .

 

از همان دوران بچگی ، یک گردنبند زیبا برایش بخر

 

و همانطور که بزرگتر می شود ، زنجیر گردنبند را بلند تر کن .

 

گاهی موهایش را شانه بزن

 

از اینکه چقدر این کار برایش لذت بخش است ، شگفت زده خواهی شد .

 

از او بخواه تا در مورد عروسکهایش ، قصه ی برایت تعریف کند .

 

پسرم عکسی از خودت به او بده تا در اولین کیفی که دارد بگذارد

 

شاید برای همیشه اینکار را انجام دهد .

 

پسرم به زودی متوجه خواهی شد که دختر بچه ها دوست دارند

 

چهره خود را نقاشی کنند و وقتی که بزرگتر میشوند

 

 

دوست دارند صورتشان را آرایش کنند .

 

 

راستی پسرم تا یادم نرفته این مسئله بسیار مهم است که حتما ً ...

 

برای شام خانه باشی .

 

 پسرم هرگز لذت تماشای او و مادرش را در کنار هم از دست نده .

 

 


پسرم, این روزها که مینویسم هنوز دخترکی هستم ؛

 

  دخترکی کــه روزی زن میشـود , مادر میشود...

 

  مادرتو...

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 2 / 11 / 1391برچسب:,ساعت 18:57 توسط ترلان| |

نمی دونم کجای زندگیمی که عشق تو هنوز از یاد نبردم

از وقتی که دل بسته ی چشمات شدم قلبمو به نگاه تو

سپردم نمیدونم چرا تموم نمیشی وقتی که دنیا واسه

من تمومه وقتی هنوز گمم تو هس خوبت وقتی هنوز

خیالت روبه رومه از یک طرف می گم که ما باید از یاد

هم بریم از یک طرف می گم چرا ما باید از هم بگزریم

از یک طرف می گم که من محکم تر از شکستنم

از یک طرف تو فکر تو هر لحظه پرسه میزنم

نمیدونم چرا نمیتونم  من دروغ بگم که دیگه بیخیالم

حالم بده وقتی نمی سازی وهس می کنم بدتر بی تو حالم

نمی دونم دلیل این هس چیه با فکر تو پر م از بیقراری دلم

می خواد قبول کنم که تو هم  فرقی برام با بقیه نداری

از یک طرف میگم که ما باید از یاد هم بریم از یک طرف

می گم چرا ما باید از هم بگزریم از یک طرف می گم که

من محکم تر از شکستنم ازیک طرف تو فکر تو هر لحظه پرسه می زنم

نمیدونم قسمت ما چی بوده که بندازن اونم سر در تقدیر سهم من از تو

یه امید واهی سهم تو از من یه غرور در گیر نمیدونم کدوم نگام به چشمات

منو مریض درد خواهشت کرد بغض تو شد همدم لحظه هام هام زمزمه

این که کجایی برگرد از یک طرف می گم که ما باید از یاد هم بریم از یک

طرف میگم چرا ما باید از هم بگزریم

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 18 / 10 / 1391برچسب:,ساعت 11:26 توسط ترلان| |

خسته ام از خودم

از خونه

از هوا

خدایا چرا بهش نمیفهمونی که دیگه نمیخوامش

خدایا چرا بهش نمیفهمونی که من بازیچش نیستم که هر وقت تنها شد بیاد سراغم

خدایا چرا سراغم و از همه میگره من دارم فراموشش میکنم چرا نمیزاره

خدایا تو که یادته روزه اخر که داشتم از این شهر میرفتم چی بهم گفت

گفت تو که داری میری یه شهر دیگه منم با یکی دیگه میرم

خدایا تو که شاهدی چقدر سعی کردم که این کارو نکنه

اما اون کاری رو که خواست کرد دیگه به من توجه نمی کرد

خدایا تو که شاهد بودی به من گفت برو با یکی دیگه

اما من نرفتم اما اون حالا چرا از  همه سراغه منو میگره 

اون خودش خواست که من نباشم حالا با این کاراش 

داغونم داره میکنه

خدایا بهش بفهمون که دیگه دست از سرم برداره

بهش بفهمون که دلی که شکست دیگه درست نمیشه

دیگه نمی خوامش اینو بهش بفهمون

نوشته شده در جمعه 8 / 6 / 1391برچسب:,ساعت 12:54 توسط ترلان| |

لعنت به من چه ساده دل سپردم

لعنت به من اگر واسش میمردم

دست منو گرفت و بعد ولم کرد

لعنت به اون کسی که عاشقم کرد

یکی بگه که ماه من کی بوده

مسبب گناه من کی بوده

سهم من از نگاه تو همین بود

عشق تو بدترین قسمت بهترین بود

تو دل بارون منو عاشقم کرد

بین زمین و اسمان ولم کرد

یکی بگه چه جوری شد که این شد

سهم تو اسمان من زمین شد

......................

نوشته شده در سه شنبه 11 / 4 / 1391برچسب:,ساعت 13:23 توسط ترلان| |

پسر :

توبه من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره ای از باغچه

همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را

دست تو دید غضب الود به من کرد نگاه سیب دندان زده از

دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز.سالهاست که در

گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد

آزارم و من اندیشه کنان  غرق در این پندارم که چرا باغچه

کوچک ما سیب نداشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دختر:

من به تو خندیدم چون که می دانستم تو به چه دلهره ای از

باغچه همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید و تو

نمی دانستی باغبان باغچه همسایه پدر پیر من است من به تو

خندیدم تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدم بغض

چشمان تو لیک لرزه را انداخت به دستان من و سیب دندان

زده از دست من افتاد به خاک دل من گفت :

برو چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را.....

و من رفتم و هنوزسالهاست که در ذهن من ارام ارام حیرت

و بغض تو تکرار کنان می دهد ازارم و من اندیشه کنان

غرق در این پندارم که چه می شد که باغچه خانه ما سیب

نداشت...................

سیب:

دخترک خندید و پسرک ماتش برد که به چه دلهره ازباغچه

همسایه سیب را دزدید باغبان از پی او ند دوید به خیالش

می خواست حرمت باغچه و دختر کم سالش را از پسر پس

گیرد غضب الود به او غیظی کرد این وسط من بودم سیب

دندان زده ای روی خاک افتاده من که پیغامبر عشقی معصوم

بین دستان پر از دلهره ی یک عشق و لب و دندان پر از

پرسش یک دختر بودم !به خاک افتادم.چون رسولی ناکام هر

دو را بغض ربود دخترک رفت ولی زیر لب می گفت:

او یقینن در پی معشوقه ی خود می اید ......

پسرک ماند ولی !روی لب زمزمه ای داشت مطمئنن پشیمان

شده بر می گردد!سالهاست که پوسیده ام ارام ارام عشق

قربانی معصوم غرور است هنوز !

جسم من تجزیه شد ساده ولی ذراتم همه اندیشه کنان غرق

در این پندارند این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت!!

 

نوشته شده در جمعه 9 / 1 / 1391برچسب:,ساعت 23:46 توسط ترلان| |

دختری به کوروش کبیر گفت:

من عاشقت هستم........

کوروش گفت:

لایق شما برادرم است که از من زیبا تر است و بشت سر شما ایستاده است

دخرک برگشت دید کسی نیست

کوروش گفت:

اگه عاشق بودی بشت سرتو نگاه نمیکردی.

 

نوشته شده در سه شنبه 28 / 12 / 1390برچسب:,ساعت 20:23 توسط ترلان| |

دنیا را بد ساخته اند...کسی را که دوست داری .تو را دوست نمی دارد.

کسی که تو را دوست دارد.تو دوستش نمی داری

اما کسی که تودوستش داری و اوهم تو را دوست می دارد

به رسم و این ایین هرگز به هم نمیرسید

این رنج است و زندگی یعنی این...........

نوشته شده در پنج شنبه 15 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 9:56 توسط ترلان| |

سر کلاس ادبیات معلمم گف:

فعل رفتنو صرف کن

رفتم...رفتی...رفت...ساکت میشوم.

میخندم اما خندم تلخ می شود

استاد سرم داد میزند:

خوب بد؟ادامه بده

و من می گویم :

رفت...رفت...رفت و دلم شکست...غم رو دلم نشست...

رفت شایدم بمرد...شور از دلم ببرد...رفت...رفت...رفت...

و من میخندم و می گویم:خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تره....کارم از گریه گذشته.

نوشته شده در پنج شنبه 15 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 9:45 توسط ترلان| |

یه حرفایی همیشه هست

 که از عمق نگاه پیداست

از اون حرفای تلخی که مثل

شعر فروغ زیباست

از اون حرفا که یک

عمره به گوش ما شده ممنوع

از اون حرفای بی پرده

شبیه شعری از شاملو

از اون حرفا که میترسیم

از اون حرفا که باید زد

از اون درد دلای خوب

از اون حرفای خیلی بد

نگفتی و نمیگم باز

حقیقت های پنهونی

از اون حرفا که میدونم

از اون حرفا که میدونی

به زیر سقف این خونه

منم مثل تو مهمونم

منم مثل تو میدونم

تو این خونه نمیمونم

یه حرفای همیشه هست که درد

توی سینست

مثل رپ خونی شاهین

پر از عشق پر از کینه ست

پر از ناگفته های که

خیال کردیم یکی دیگه

دلش طاقت نمیاره همه حرفامونو میگه

همیشه اخر حرفا

پر از حرفای ناگفتست

همیشه حال ما اینه

همیشه دنیا اشفتست

به زیر سقف این خونه

منم مثل تو مهمونم

منم مثل تو میدونم

تو این خونه نمیمونم

نوشته شده در چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 13:53 توسط ترلان| |

  نیمکت کناره فواره ی نور

یه بهونه واسه از تو گفتنه

جای خالی تو گریه اوره

مرگ لحظه های شیرین منه

یادته به روی اون نیمکتمون

از تو واژه ها غم و خط میزدیم

دست من به دور گردن تو بود

وقتی که تکیه به نیمکت میزدی

دورمون پرنده ها بودن و عشق

با نگاه من وتو یکی میشد

من میخواستم با تو پرواز کنم و برسم به عاشقی اما نشد

یه سبد خاطره داره یاد تو

دقتی که تنها رو نیمکت میشنم

شکر رویا که هنوزم میتونم توی رویا روی ماتو ببینم

از خدا می خوام که عطر دلخوشی

هر جا باشه به مشامت برسه

ممنونم از شب رویا که بازم وقت

دلتنگی به دادم میرسه

 

نوشته شده در چهار شنبه 12 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 13:10 توسط ترلان| |

هر زمان بخواهی از کنارت خواهم رفت .

تا بفهمی چه باشم چه نباشم.عاسقم

هر جا باشم در قلبم خواهی ماند

به عشق تو .با عکس های تو.با مهری که از تو در دلم جا مانده است

زنده خواهم ماند تا زمانی که نفس میکشی.نفس میکشم

به عشق نفس هایت که هر نفس ارامش من است

هر نفس امیدی برای زندگی  عاشقانه من است وقتی نیستی

گرچه سخت است را.شوق غم وغصه  لحظهئهای دور از تو بودن.

شوق دلتنگی و انتظار .ی دهد.

میترسم.میترسم.میترسم.یک سوال در دلم مانده که میترسم از تو بپرسم

میخواستم بپرسم که

عزیزم هنوزم دوستم داری؟؟

نوشته شده در چهار شنبه 9 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 14:11 توسط ترلان| |

دوست دارم به اندازه ی گریه ی گنجشک........درسته کمه.......ولی گنجشکا وقتی گریه میکنن میمیرن

به گوشت میرسه روزی......که بعد از تو چی شد حالم..............

چه جوری گریه می کردم .......که از تو دست ور دارم.........

نشد گریه کنم پیشت........ نخواستم بدشه رفتارم..........

دلم واسه خودم میسوخت....برای قلب درگیرم...............

یه روزی تو خندهات گفتی......تو میمونی و من میرم........

سرم رو گرم میکردم..........که از یادم بره این غم.................

ولی بازم شبا تا صبح.............تورو تو خواب میدیدم.................

نمیدونستی اینارو........چرا باید می فهمیدی.....

من ودیدی ولی یکبار ازم چیزی نپرسیدی......................................

نوشته شده در چهار شنبه 9 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 13:54 توسط ترلان| |

پیش از هر چیز برایت ارزو مندم که به حوبی ها عشق بورزی

و نیکان ونیکویی ها نیز به تو روی بیاورند.

ارزو دارم دوستانی داشته باشی.

برحی نادوست برخی دوست دار

که دست کم یکی در جمعشان

مورد اعتماد باشد.

چون زندگی بدین گونه است

برایت ارزو مندم که دشمن نیز داشته باشی

نه کم و نه زیاد.درست به اندازه

تا گاهی باور هایت را مورد پرسش قرار دهد

که دست کم یکی از ان ها اعتراضش بحق باشد

تا زیاد به خود غر نشوی

هم چنین برایت ارزو مندم صبور باشی

نه با کسانی که اشتباهات کوچک می کنند

که این کار ساده ای است

بلکه باکسانی که اشتباهات بزرگ می کنند

امید وارم به پرنده بدهی و به اوازه مرغ سحری گوش کنی

وقتی که اوای سحر گاهی اش را سر می دهد

چرا که از این راه

احساس زیبا خواهی یافت به رایگان

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بیفشانی

هر چند خرد بوده باشد

وبا رویدنش همراه شوی

تا در یابی چه قدر زندگی در یک درخت جریان دارد

ارزو مندم اگر به پول یا پروتی رسیدی

ان را پیش رویت بگذاری و بگویی  این دارایی من است

فقط برای این که اشکار شود کدامتان ارباب دیگری است!

اری.پول ارباب بدی است اما خومتگزار خوبی است

و در پایان برایت ای مهربان.ارزومندم

تا اگر فردا ازرده شدی یا پس فردا شادمان گشتی

با هم از عشق سخن بگویید و دوباره شکوفا شوید.

.

.

.

.

.

.

.

تفدیم به ارش

این اخرین مطلبی بود که برای ارش گذاشتم

نوشته شده در جمعه 20 / 11 / 1389برچسب:,ساعت 15:20 توسط ترلان| |

مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیار دوست می داشت

دخترک به بیماری سختی مبتلا شد...........

پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را بدست اورد.هر چه پول داشت برای درمان او خرج کرد

ولی بیماری جان دختر را گرفت و او مرد.........

پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد.با هیچ کس صحبت نمی کرد و سر کار نمی رفت

دوستان و اشنایان خیلی سعی کردند تا او را به

زندگی عادی برگردونن ولی موفق نشدند.شبی پدر رویای عجیبی دید.دیدکه در بهشت است

وصف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی

به سوی کاخی مجلل در حال حرکت هستند همه ی فرشتگان کوچک در حال شادی هستند

هر فرشته ای شمعی در دست داشت و شمع همه ی

فرشتگان جر یکی روشن بود مرد جلو تر رفت دید فرشته ای که شمع اش خاموشه همان

دختر خودش است پدر فرشته ی غمگینش را در اغوش

گرفت و او را نوازش کرد. از او پرسید :دلبندم چرا غمگینی؟چرا شمع تو خاموش است؟

دخترک به پدرش گفت:بابا جان. هر وقت شمع من

روشن می شود اشک های تو ان را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی

من هم غمگین می شوم و هر وقت تو

گوشه گیر می شوی من نیز گوشه گیر می شوم و نمی توانم همانند بقیه شاد

باشم پدر در حالی که اشک در چسمانش

حلقه زده بود از خواب پرید و اشکهایش را پاک کرد و به زندگی عادی برگشت..................

نوشته شده در 12 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 13:17 توسط ترلان| |

کودکی نجوا کرد :خدایا با من حرف بزن.

مرغ دریای اواز خواند کودک نشنید.

سپس کودک فریاد زد :خدایا با من حرف بزن.

رعد در اسمان پیچید اما کودک گوش نداد.

کودک نگاهی به اطرافش کرد و گفت :خدا یا بگذار ببینمت.

ستاره ای درخشید اما کودک توجه ای نکرد.

کودک فریاد رد خدایاااااااااااااااااا به من معجزه ای نشان بده

و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید.

کودک با ناامیدی گریست.

خدا یا با من در ارتباط باش تا بدانم این جایی.

بنابر این خدا امد پایین و کودک را لمس کرد.

ولی کودک پروانه را کنار زد و رفت....................................................

نوشته شده در 10 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 12:34 توسط ترلان| |

بچه ها به 5 دلیل دوست داشتنی هستن:

1.گریه می کنند چون گریه کلید در بهشته.

2.قهر می کنند و زود اشتی می کنند چون کینه ی به دل ندارند.

3.چیزی که می سازند زود خراب می کنند چون دلبستگی به دنیا ندارن.

4.با خاک بازی کی کنند چون تکبر ندارن.

5.خوراکی که دارند زود می خورند و برای فردا نگه نمی دارند چون ارزوهای دراز ندارند.

نوشته شده در 10 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 12:17 توسط ترلان| |

سلام

بچه ها اگر میبینین  توی وبلاگ تون نظری از من ندارین فکر نکنین من خودم نیامدم

نه به خدا من نمی تونم صفحه ی وب تونو باز کنم ببخشید...................................................

نوشته شده در 7 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 17:0 توسط ترلان| |

از مترو بیرون امدم طبق معمول همیشه ماشین های زرد رنگی به نام تاکسی یه طرف در مترو وایستاده

بود. طرف دیگر در خروجی مترو صدا ی چه چه موتور سواران بود که با هم سرود موتور و همنوازی لوله ی

اگزوز پیر ماشین یک جوان تمرین می نمودن اسمان هم مثل سایر نقاط کشور دود الود بود.

از خیابان اول با شگرد عجیبی رد شدم از خیابان دومم به همون سبک عبور کردم به خیابان سوم که

رسیدم مردم در حال عبور مرور بودند که صدای عجیبی از میون جمع حواسم رو پرت کرد نا خود اگاه

به پشت سرم نگاه کردم که یک دفعه پسری را دیدم که روی ویلچر نشسته  و با پاش داره ویلچرشو

جلو می بره!وسط خیابون بود ماشین بوق میزد ادم بزرگا اصلا بهش توجه نمی کردن کسی پشتش را

نگرفته بود اولش فکر کردم ویلچرش جای دست نداره اما دقت کردم دیدم داره.

سریع خودمو بهش رسوندم دستامو به کمر ویلچرش گره زدم بهش گفتم چطوری دوست عزیز سرش رو

بالا اورد و نگاهی به من کرد و گفت:خو خو خو خوبم دوست عزیز!

بهش گفتم :کجا میری با این عجله؟

مممم مترو!

میرسونمت داداش!

خخخخخخخ خودت اوووووووونجا ممم میری؟


ادامه مطلب
نوشته شده در 6 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 14:46 توسط ترلان| |

امروز دلم خیلی گرفته و ذهنم مشغول است.

تا حالا شده یه بغض گلوتونو بگیره اما نتونین خالیش کنین؟

یا این که این قدر ناراحت باشین که ندونین چه کار کنین؟

من دلم می خواد الان جایی بودم که بتونم جیغ بکشم

بغض این قدر بزرگ شده که راه نفسم رو بسته

اما جایی برای خالی کردنش ندارم

کمکم کنین تورو خدا....................................................................................................

نوشته شده در 3 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 17:18 توسط ترلان| |

 

کسی نمی داند اخرین سلام را چه وقت خواهد گفت و اخرین سلامش را چه کسی پاسخ خواهد داد؟

وقتی به این موضوع فکر می کنم دلم می خواهد ورنه ای بر واپسین لحظات بیاویزم و سلامم را طولانی تر

ادا کنم.اگر بدانم این اخرین سلام است گل مریمی خواهم چید و هنگام گفتن اخرین سلام ان را به تو هدیه

خواهم نمود.تو که اخرین سلامم را پاسخ خواهی داد.بعد ها به من بگو سلامم گرم بود؟؟ مرا ببخش اگر

سردی اخرین سلامم دلت ازرد.چه کنم که فرصت جبران نبود و من غافل به گمان این باور که باز فرصت

است به سادگی از ان گذشتم .چه کسی می داند اخرین نگاهش بر چه کسی خواهد نشست و اخرین

بار چه کسی او را نگاه خواهد کرد؟؟؟

من وقتی به این موضوع فکر می کنم گیج می شوم از انتخاب اخرین تصویر.اخرین عزیز.او که در اشیانه ی

چشمم برای همیشه لانه خواهد کرد.اگر بدانم که این اخرین بار است که نگاهت می کنم چشم از تو بر

نخواهم گرفت.ای عزیز.تو که اخرین نگاهم از ان توست.بعد ها به من بگو نگاهم پر مهر بود؟؟؟

مرا ببخش اگر سرسری از تو گذشتم.به این خیال خوش بودم که تو را بارها خواهم دید.

زندگی در نظرم رود خانه ایست که با شتاب در جریان است و ناگهان در گوشه ای از تابلوی زمان از حرکت

می ایستد تو که زمان توقف رود خانه ی عمر مرا شاهد خواهی بود.بعد ها به من بگو اخرین لحظات ابی ام

کجا  بی رنگ شد؟؟؟

شاید این اخرین نگاه و اخرین سلام باشد.خوب به هم نگاه کنیم انقدر که همدیگر را دوست داریم. گرم به

هم سلام کنیم انقدر که شاید این اخرین مجال باشد و سلامی دیگر خیالی بیش نباشد.....................

نوشته شده در 2 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 11:4 توسط ترلان| |


ادامه مطلب
نوشته شده در 1 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 13:7 توسط ترلان| |

 

نوشته شده در 1 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 12:58 توسط ترلان| |

 

کی می خوای باور کنی که تو شاهکار خلقتی؟

کی می خوای باور کنی که خدا تو رو خیلی دوست داره و اگه خواسته ات گاهی دیر بر اورده می شه

یا اصلا نمی شه یقین بدون مصلحتی در کاره که من و تو نمی دونیم پس این تصور که فراموشت کرده

از خودت دور کن با یقین برو جلو و مطمن باش که اون هم تو رو تنها نمی ذاره.

کی می خوای باور کنی که مثل بچه ها بودن بد نیست؟

چی می شه اگه تو هم می خوای دوست بشی اینقدر طرف مقابلتو از فیلتر های مختلف عیب جویی و

بی اعتقادی عبور ندی اونو فقط بخاطر خودش دوست داشته باشی همون طوری که هست نه اون

طوری که تو می خوای!!

چی می شه اگه وقتی دلت میگیره زیره گریه بزنی بری بالای یک کوه و فقط خدا رو صدا بزنی؟؟

چی می شه اگه شادی مثل بچه ها شادی کنی و از چیزای کوچیک دورو برت لذت ببری؟

چی می شه اگه وقتی بارون می یاد نگی وای چه روز کسل کننده ای حالا زیره بارون لباسام خیس

می شه؟؟


ادامه مطلب
نوشته شده در 1 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 11:41 توسط ترلان| |

 

دوست به دلیل با تو بودن شاد است.

دوست تو را راهنمایی می کند اما زندگی تو را نقد نمی کند.

دوست به مستقل تو احترام می گذارد و تو را محدود نمی کند.

دوست از تو مراقبت می کند اما کنترلی بر تو ندارد.

دوست تو را به بازی نمی گیرد اما در بازی زندگی با تو حرکت می کند.

دوست خیالباف نیست اما تصویر ارزو های تو را رنگی می بیند.

دوست سد راه پیروزی تو نمی شود و رشد تو را شادمانه دنبال می کند.

دوست از تو دفاع می کند و لحظه های سخت را با تو تجربه می کند.

دوست تظاهر نمی کند و می داند هیچ کس انسان کاملی نیست.

دوست درک می کند که همواره نمی توانی شاد و سر حال در کنارش باشی.

دوست با امید های واهی در زندگی سر در گمت نمی کند.

دوست مکمل توست او قصد تبدیل تو به شخص رویایی را ندارد.


ادامه مطلب
نوشته شده در 30 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 9:10 توسط ترلان| |

 

روی سنگی نوشته شده بود:

اگر جوانی عاشق شود چه باید بکند؟

ناخود اگاه زیر ان نوشتم:صبر

برای بار دوم که از انجا رد می شدم

کسی زیر نوشته من نوشته بود:اگر نتوانست صبر کند چه بکند؟

بی حوصله نوشتم:بمیرد بهتر است

بار سوم که از انجا رد می شدم انتظار داشتم

زیر نوشته ی من نوشته ای باشد اما.................

جسد جوانی را در کنار ان سنگ دیدم.........................................

 

 

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
نوشته شده در 29 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 19:56 توسط ترلان| |

وقتی داشتی به دنیا می اومدی خدا بهت گفت:

حواست باشه لون جایی که داری میری

همه ی ادما دل همو می شکونن

ولی غصه نخور من همه جا با هاتم

بهت دل دادم که بگذری.قلب دادم که جا بدی

و مرگ و گزاشتم تا مطمن بشی که یه روز

بر میگردی پیش خودم...................

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
نوشته شده در 29 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 19:38 توسط ترلان| |


Power By: LoxBlog.Com